چهار سالی می شد که دخترکه عاشق و دلباخته ی جوانکی در همسايگيشان شده بود
ولی هيجگاه نتوانست به او بفهماندکه دوستش دارد.چهار سال سوخت.شعرخواند شعر گفت راز دلش را مخفی داشت دعا کرد
اشک ريخت برای يک ثانيه ديدنش از خانه بيرون رفت. گاه می ديدش و سر خوش می شد و گاه.....وروزها گذشت
ولی بی نتيجه
دخترک حتی با وجود استعداد و علاقه ی زيادش به درس به خاطر عشقش درس را فراموش کرد
کنکور داد و در کمال ناباوری قبول شد.نيروی عشق ياريش دادغم دنيا در سينه اش نشست .با کوله باری از اندوه راهی ديار ديگری شدولی هنوز دوسش داشت.دختر شنيد که صدايش می کنند گوشی تلفن را برداشت .خواهرش بود
.مضطرب و نگران حرف می زد.نگرانی او دختر را هم نگران کردنکندپدر مادر نه! يعنی چه شده بود؟و بالاخره فهميد.دختر ازپا افتاد گوشی از دستش رها شد.
بر ديوار تکيه زد و های های گريست.بچه ها دورش جمع شدند.در ميان گريه گفت:ازدواج کرده و دخترک هنوز دوستش داشت کاش می فهميد!
1 Comments:
salam
khoobi?
webe jadid mobarak.
kheyli ghashang bood.
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home