Saturday

Sunday


فرياد زد و به دور اتاق چرخيد. ديوانه وار صدايش كرد اما انگار او متوجه نمي‌شد. همانجا وسط اتاق روي زمين نشست و سر خود را در ميان دستانش پنهان ساخت. وجودش يك تكه آتش شده بود. خيره خيره به او نگاه كرد. باور كردني نبود مگر امكان داشت. همانطور بحت زده او را مي‌نگرسيت و قلبش ريش ريش مي‌شد. او تنها 4 ساعت تنهايش گذاشته بود تا به خانه دوستش برود آخر آنروز تولد دوستش بود. اما حالا كه به خانه بر مي‌گشت با صحنه اي دردناك مواجه شده بود. كسي به خانه آنها آمده بود و روح عزيزترين كسش را با خود برده بود. اطراف او پر از خون بود و سينه‌اش شكافته و خون وگوشت بدن نمايان بود. غمبار به او خيره گشت و باز فرياد كشيد. لحظاتي بعد خانه پر از مامور شد. هنوز گيج بود
.
از او خواسته بودند كه طلا و جواهرات و پولهاي خود را نگاه كند امكان دارد دزدي نيز صورت گرفته باشد و او به اجبار به كمدها سركشي كرد اما هيچ چيز كم نشده بود.انگار فقط به دنبال مرگ عزيز او آمده بودند و بدتر زماني كه پزشك همراه ماموران با صداي بلند گفت: قلبش را بردند........او حيرت زده به ماموران و به جنازه بر روزي زمين افتاده خيره شد نمي توانست درك كند حرفي را كه مي‌شنود چرا قلب او را بردند... يعني چي؟ چه كس قلب او را مي‌خواست؟ چرا ؟ ديوانه وار خود را به كنار جسد رساند و در حالي كه تكانش مي داد فرياد زد: قلبت كو؟ كي قلبت و برده؟ قلبت و فقط مال من بود كي جرات كرد اونو ببره ؟ كي؟و از هوش رفت....

Saturday


وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي
" صدا مي کرد
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم ".
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم
تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته
ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم.
جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود
. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم " .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم
يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد
، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم.
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم
نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم
سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند
، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه.
اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه
من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نمي‌دونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره ....
اي کاش اين کار رو کرده بودم .................و

Wednesday


مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمدو گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟
او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديداما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كردو از سمت ديگري عبور كرد
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا بروتا به بهشت بروي
مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند
اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد
.كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد

Monday


نمی دانست جرا؟ولی دوستش داشت
چهار سالی می شد که دخترکه عاشق و دلباخته ی جوانکی در همسايگيشان شده بود
ولی هيجگاه نتوانست به او بفهماندکه دوستش دارد.چهار سال سوخت.شعرخواند شعر گفت راز دلش را مخفی داشت دعا کرد
اشک ريخت برای يک ثانيه ديدنش از خانه بيرون رفت. گاه می ديدش و سر خوش می شد و گاه.....وروزها گذشت
ولی بی نتيجه
دخترک حتی با وجود استعداد و علاقه ی زيادش به درس به خاطر عشقش درس را فراموش کرد
کنکور داد و در کمال ناباوری قبول شد.نيروی عشق ياريش دادغم دنيا در سينه اش نشست .با کوله باری از اندوه راهی ديار ديگری شدولی هنوز دوسش داشت.دختر شنيد که صدايش می کنند گوشی تلفن را برداشت .خواهرش بود
.مضطرب و نگران حرف می زد.نگرانی او دختر را هم نگران کردنکندپدر مادر نه! يعنی چه شده بود؟و بالاخره فهميد.دختر ازپا افتاد گوشی از دستش رها شد.
بر ديوار تکيه زد و های های گريست.بچه ها دورش جمع شدند.در ميان گريه گفت:ازدواج کرده و دخترک هنوز دوستش داشت کاش می فهميد!

Friday


دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميد که هيچ زندگی نکرده است
تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پريشان شد و آشفته و عصبانی
نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد.دادزد و بد وبيراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سکوت کرد،جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم سکوت کرد، دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد، اين بار خدا سکوتش را شکست و با صدايی دلنشين گفت
عزيزم بدان که يک رزو ديگر را هم از دست دادی
تمام روز را به بد و بيره و جار و جنجال از دست دادی. تنها يک روز ديگر باقيست. بيا و لااقل اين يک روز را زندگی کن
لابه لای هق وهقش گفت: اما با يک روز..... با يک روز چه کاری می توان کرد.....؟
خدا گفت: آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويی که هزار سال زيسته است و آنکه امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نمی آيد
و آن گاه سهم يک روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت
حالا برو و زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشيد. اما می ترسيد حرکت کند ، می ترسيد راه برود، زندگی از لای انگشتانش بريزد
قدری ايستاد..... بعد با خودش گفت: وقتی فردايی ندارم، نگاهداشتن اين زندگی چه فايده ای دارد، بگذار اين يک مشت زندگی را مصرف کنم
آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگی را به سرو رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد می تواند تا ته دنيا بدود،می تواند بال بزند، می تواند، پا روی خورشيد بگذارد و می تواند... او در آن يک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمينی را مالک نشد، مقامی را به دست نياورد، اما..... اما در همان يک روز دست بر پوست درخت کشيد، روی چمنها خوابيد، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او همان يک روز آشتی کرد و خنديد و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او همان يک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند
او درگذشت ، کسی که هزار سال زيسته بود
.