فرياد زد و به دور اتاق چرخيد. ديوانه وار صدايش كرد اما انگار او متوجه نميشد. همانجا وسط اتاق روي زمين نشست و سر خود را در ميان دستانش پنهان ساخت. وجودش يك تكه آتش شده بود. خيره خيره به او نگاه كرد. باور كردني نبود مگر امكان داشت. همانطور بحت زده او را مينگرسيت و قلبش ريش ريش ميشد. او تنها 4 ساعت تنهايش گذاشته بود تا به خانه دوستش برود آخر آنروز تولد دوستش بود. اما حالا كه به خانه بر ميگشت با صحنه اي دردناك مواجه شده بود. كسي به خانه آنها آمده بود و روح عزيزترين كسش را با خود برده بود. اطراف او پر از خون بود و سينهاش شكافته و خون وگوشت بدن نمايان بود. غمبار به او خيره گشت و باز فرياد كشيد. لحظاتي بعد خانه پر از مامور شد. هنوز گيج بود
.
از او خواسته بودند كه طلا و جواهرات و پولهاي خود را نگاه كند امكان دارد دزدي نيز صورت گرفته باشد و او به اجبار به كمدها سركشي كرد اما هيچ چيز كم نشده بود.انگار فقط به دنبال مرگ عزيز او آمده بودند و بدتر زماني كه پزشك همراه ماموران با صداي بلند گفت: قلبش را بردند........او حيرت زده به ماموران و به جنازه بر روزي زمين افتاده خيره شد نمي توانست درك كند حرفي را كه ميشنود چرا قلب او را بردند... يعني چي؟ چه كس قلب او را ميخواست؟ چرا ؟ ديوانه وار خود را به كنار جسد رساند و در حالي كه تكانش مي داد فرياد زد: قلبت كو؟ كي قلبت و برده؟ قلبت و فقط مال من بود كي جرات كرد اونو ببره ؟ كي؟و از هوش رفت....